درباره کتاب زنده بگور
گاهی با خودم نقشههای بزرگ میکشم، خودم را شایستهی همه کار و همه چیز میدانم، با خود میگویم. آری کسانی که دست از جان شستهاند و از همه چیز سر خوردهاند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم میگویم. به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همهاش دیوانگی است! نه، بزن خودت را بکش، بگذار لاشهات بیفتد آن میان، برو، تو برای زندگی درست نشدهای، کمتر فلسفه بباف، وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست! ولی نمیدانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نتوانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟ یک هفته بود که خودم را شکنجه میکردم. این هم مزد دستم بود! زهر به من کارگر نشد، باور کردنی نیست، نمیتوانم باور بکنم. غذا نخوردم، خودم را سرما دادم، سرکه خوردم، هر شب گمان میکردم سل سواره گرفتهام، صبح که برمیخواستم از روز پیش حالم بهتر بود، این را به کی میشود گفت؟ یک تب نکردم. اما خواب هم ندیدهام، چرس هم نکشیدهام. همهاش خوب به یادم است. نه باور کردنی نیست.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.